سفارش تبلیغ
صبا ویژن




مغولی از جنگل

خانوم نویسنده داشت خواب می دید. اما هیچ تصویری نبود. فقط کلمه و جمله بود که یا آن را می دید یا صدای خودش را می شنید که آن را می خواند. خواب خانم نویسنده این بود :
بچه ها زیر رگبار شلیک دشمن خودشان را رساندند آن ور تنگه. احمد داشت ساندویچش را گاز می زد که تیر خورد و مرد. بهرام جیغ کشید. الناز گفت: ساکت بچه خوابه. رضا پرسید: چه قدر طول می کشه تا بچه بزرگ شه؟ مامان زمزمه کرد: تا بچه بزرگ شه آدم پیر می شه. پدر بزرگ پیر تر از آن بود که بخواهد پله های جلوی سنگر را بیاید بالا. همان جا سکته کرد و مرد. همه جمع شدند دور جنازه و گریه کردند. باران می بارید و لباس های جمعیت عزادار خیس شده بود.رضا چترش را باز کرد و ناله کنان فریاد زد: گشنمه، آب! چاله چوله های دور جاده پر از آب و گل شده بودند و بچه ها پریدند توی یکی از چاله ها تا شنا کنند. بهرام داد زد: من کرال سینه بلد نیستم. اگر عراق دوباره حمله کنه چی کار کنم؟ صدای موشک های عراقی از دور شنیده شد. بهرام گفت: بچه! بیدار شو! بیدار شو گشنمه! پا شو دیگه!

خانم نویسنده از خواب پرید. پسرش ایستاده بود بالای سرش.
-پا شو مامان گشنمه.
خانم نویسنده نشست لبه ی تخت و این جملات در ذهنش رژه رفتند: پسر ها گشنه بودند و اگر مادرشان نمی آمد همگی از گشنگی می مردند. اما هیچ کدام از آن ها نمی دانست مادرشان یک قاتل حرفه ای است. لابد آن موقع شب در گوشه ای از شهر مشغول تکه تکه کردن بدن یک مرد پولدار بود تا با خیال راحت بتواند تمام پول هایش را تصاحب کند.

در فاصله ی بین تخت خانم نویسنده تا آشپزخانه، چشم های خانم نویسنده سیاهی رفت و دنیا دور سرش چرخید. تکیه داد به کابینت و جملات به سراغش آمدند : خون، با شدتی بیشتر از همیشه، پمپاژ شد به مغز مرد. سرش داغ شد و چشم هایش تیر کشید. در سمت چپ پیشانی اش احساس تپش کرد. خون باز هم با شدتی نامعمول به مغز مرد پمپاژ شد. رگ های مغز از خون پر شدند و تحمل نکردند. مرد داغِ داغ بود. بیشتر از همیشه. رگ ها پاره شدند. دنیا برایش سیاه شد. دست ها و پاهایش بی حس شدند و افتاد کف آشپزخانه.

خانم نویسنده غذای پسرش را آماده کرد و چید روی میز. خودش هم نشست آن طرف میز و جملات او را در بر گرفتند: همه چیز برای جشن آماده بود. فرهاد نگاهی به غذاهای روی میز انداخت و به آشپز چشمکی زد. آشپز خندید و گفت: خوشبخت بشی ارباب! فرهاد گفت: می شم. مطمئن باش. آشپز قیافه ی ترانه را تصور کرد با لباس عروس. توی دلش گفت: امیدوارم.

خانم نویسنده برگشت توی تختش. جملات جدیدی در ذهنش شکل گرفتند: سر بود و تار. هاله ای از مه همه چیز را پوشانده بود. کسی آن دور ها می دوید و فریاد می کشید. روستای پایین کوه در میان دود غلیظ گم شده بود. خواست خودش را برساند به روستا اما چسبیده بود به زمین. مثل درختی که ریشه هایش آن را محکم روی زمین نگه داشته اند و نمی تواند حتی یک متر جا به جا شود. خواست کسی را صدا کند اما نتوانست. صدایش در گلو خشک شده بود.

خانم نویسنده خوابش برد. خوابش تصویر نداشت. جمله بود و صدا: مرد ها می دویدند طرف اتوبوس اسرا و از شادی فریاد می کشیدند.فریاد هایشان قاطی شده بود با صدای مردم توی ورزشگاه. داور سوت زد و اعلام خطا کرد. فوتبالیست ها داور را زدند و پلیس آمد وسط . گزارشگر شروع کرد به تنبک زدن و پلیس و فوتالیست ها رقصیدند. عروس و داماد آمدند تو و همه جیغ کشیدند ...


خانم نویسنده حالش خوش نیست. مثل حال این روز های من!

 


...

نظرات شما () link ساعت 2:53 صبح - سه شنبه 90 مرداد 18 - مغول

عناوین مطالب وبلاگ مغولی از جنگل

» مهاجر
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]
..




جدیدترین قالب های وبلاگ